به نام آنكه جان را حكمت آموخت
فروزان مشعل گيتي برافروخت
در بيشه انبوه سبزينه ها
در بهت جانفرساي فرداهاي پر ابهام
چنان نهالي رسته بودم از عطش سرشار
بر شاخه انديشه ام برگي نمي¬جنبيد
آئينه روياي سبزم را
ريگ روان در پرده زنگار مي¬پيچد
اندامك فرسوده و خشكم
در انتظار بارش سبزينه مي¬پوسيد
در بيشه انبوه انسان قامتي افراشت
ابهام را از چهره انديشه ام برداشت
خورشيد شد، ظلمت زداي آسمانم شد
سالار پير كاروان درد
كافاق چشمانش زدانش مهر باران بود
بر شانه اش زرين درفشان عشق
بر چهره اش شيار غم هاي روزگاران بود
آن دم كه با آن لحن جاري
لحن بيداري
چون آب گل خيزابRead more