
انقلابِ فرهنگی، نقطۀ آغازِ انقلاب در انسان
پارهای از تحوّلاتِ اجتماعی، بهصورتِ انقلاب رخ میدهند. انقلابِ فرهنگی و فکری نیز، بهمعنیِ انقلاب در عقلانیّت و معیارهای نگرشیِ انسان است، بهطوریکه در اثرِ آن، سلسلهای از اندیشهها و معرفتها، برچیده میشود و ساختارِ شناختیِ دیگری جایگزینِ آنها میشود.[1] قرآنِ کریم میگوید نقطۀ آغازِ انقلاب در انسان، انقلابِ فرهنگی و فکری است؛ یعنی ابتدا باید در جهانبینیِ انسان، دگرگونیِ بنیادی رخ دهد و انسان به جهانبینیِ توحیدی باورمند شود؛ بهاینترتیب، سایرِ انقلابها، فرع و نتیجۀ این انقلاب هستند و این انقلاب، در حکمِ ریشه و اصل است:[2] «أَلَمْ تَرَ كَیفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَه طَیبَه كَشَجَرَه طَیبَه أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاءِ * تُؤْتِی أُكُلَهَا كُلَّ حِینٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا وَیضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یتَذَكَّرُونَ* وَمَثَلُ كَلِمَه خَبِیثَه كَشَجَرَه خَبِیثَه اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ مَا لَهَا مِنْ قَرَارٍ *یثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِی الْحَیاه الدُّنْیا وَفِی الْآخِرَه وَیضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِینَ وَ يَفْعَلُ اللَّهُ مَا يَشَاءُ [3]»
مقصود از کلمۀ طیبه در این آیه، همان توحید است و توحید و فکرِ واقعنمای خداشناسی، مبنا و نقطۀ آغازِ تحوّلِ انسان است و اگر این ریشه، شکل بگیرد، شاخهها و برگهها و میوهها از آن خواهند رویید.[4] چون این اندیشه، اصل و اساسِ سعادتِ انسان است، رسولِ اکرم(ص) هنگامیکه دعوتِ الهیِ خویش را آشکار میسازد، فریادِ توحید سرمیدهد و میگوید قولوا لاالهالاالله تفلحوا. این انقلاب، انقلابِ فکری و اعتقادی در سطحِ جهانبینی است.[5] اسلام برای انسان نسبت به نظامِ اجتماعی، اصالت قائل است و میگوید اگر انسان در درونِ خودش، انقلابِ فکریِ مبتنی بر توحید ایجاد کند، تمامِ وجودِ انسان، دگرگون خواهد شد و بهدنبالِ این، نظامِ اجتماعیِ نیز تغییر میکند و جامعۀ توحیدی پدید میآید.[6] تکیۀ اساسیِ اسلام، بر انقلابِ فرهنگی و فکری است، و انقلابِ اجتماعی را از این نقطع شروع میکند؛ چون اسلام، قائل به اصالتِ فکر، روح، انسان، فرهنگ است؛ نسبت به اصالتِ عمل، جسم، جامعه و اقتصاد.[7] بنابراین، چنانچه برای جامعۀ اسلامی، طرحِ انقلابی در نظر داشته باشیم و بخواهیم بهواسطۀ انقلاب، آنرا به معیارهای اسلامی نزدیک کنیم، باید از توحید آغاز کنیم تا انقلابِ حقیقی و عمیق و ریشهدار، رخ بدهد؛ چنانکه رسولِ اکرم(ص) از انقلابِ سیاسی یا اقتصادی آغاز نکرد، بلکه راهِ انقلابِ فکری را در پیش گرفت و جهانبینیِ توحیدی را مطرح کرد، امّا در پیِ این انقلاب، انقلابهای دیگر نیز رخ دادند.[8] همچنین باید افزود که انقلابِ فرهنگی، باید بهطورمستمر وجود داشته باشد.[9]
انقلابی نه در ذیل و امتدادِ تاریخِ غرب
عقلِ غربی از دورۀ تجدُّد بهاینسو، مقهور و مغلوبِ عقلِ شیطانی شده و غرب به شیطانِ مستکبر، تبدیل شده است که باید از آن به خدا پناه برد. ازاینرو، نباید از فلسفهها و ایدئولوژیهای غربی استمداد کنیم.[10] عقلِ غربی، ریشه در تفکّرِ فلسفی دارد و همین عقل است که بهصورتِ علومِ انسانی درآمده و ظهور کرده است.[11]
گرفتاریِ انقلابِ ایران این است که با اصلِ موجودیّتِ عالَمِ کنونی مواجه است، چون جهتِ نفییِ انقلاب، با نفیِ موجودیّتِ غرب همراه است.[12] آنچه که در این انقلاب، موردِ پرسش قرار گرفته، موجودیّتِ روابط و مناسباتِ اجتماعیِ غربی است نه چگونگیِ آن. ازاینرو، انقلاب نمیتواند به تعدیل و اصلاحِ چنین روابط و مناسباتی که بر مبنای شرک و کفر بنا شدهاند، بسنده کند، بلکه ناگزیر است ریشۀ آنها را بسوزاند[13] و از نو، ساختارهایی را طراحی کند که در هویّت و غایات، بهکارِ انقلاب آیند. انقلابِ اسلامی نمیتواند و نباید به تغییر دادنِ ظواهرِ نظامّات و مناسباتِ اجتماعی کفایت کند، بلکه اقتضای انقلابِ اسلامی این است که مُسلّماتِ حاکم بر عالَمِ کنونی و حقیقتِ این عالَم به پرسش کشیده شود و دربارۀ آن، فکر و تأمّل شود؛ زیرا اگر از آنچه که هست، عبور نشود و اصولِ موضوعۀ تجدُّد در جای خود، محکم و استوار باقی بمانند، هیچگونه تغییرِ اساسی پدید نخواهد آمد،[14] و ما جز تکرار و تداومِ تجدُّد، کاری نخواهیم کرد. مسألۀ انقلاب با تجدُّد، هرگز قابلِ فروکاهیدن به پوسته و قالب نیست و نمیتوان با تغییر دادنِ شکل و صورت، نزاعِ عمیق و جوهری را برطرف کرد. ازاینرو، غرب آن را برنمیتابد و میخواهد اساسِ آن را متلاشی کند و تمامِ نزاعهای دیگر، لایههای سطحی و نمادین از این حقیقتِ کانونیست. انقلابِ ایران، در ذیل و امتدادِ تاریخِ غربی قرار ندارد، بلکه مفروضات و بدیهیّاتِ آن را به چالش کشید و بهطورِ مستقل، عالَمِ متفاوتی را بنیان نهاد که حاصلِ برقراری نسبتِ تازه با خدایمتعال است.
برداشتِ نادرست از انقلابِ ایران، ریشه در شکافِ عمیق فرهنگی
گری سیک، عضو ستاد کمیسیونِ امنیتِ ملّی ایالاتِ متحدۀ امریکا در امورِ ایران و معاونِ ارشدِ برژینسکی، براینباور بود که برداشتِ نادرستِ امریکا از ایران، ریشه در یک شکافِ فرهنگیِ عمیق داشت که تضادِ میانِ دو نظامِ ارزشیِ متفاوت را نشان میداد؛ یعنی جهانبینیِ خداسالارِ امام خمینی(ره) در مقابلِ جهانبینیِ سکولارِ کارتر. در این چارچوب، امام خمینی(ره) همچون نمونۀ آرمانیِ پیامبرِ اسلام(ص) بود که از بیابانِ حجاز، مبعوث شد و مردم را به حقیقتِ مطلق دعوت کرد.[15] مقاماتِ امریکایی، شکلگیریِ بسیجِ اجتماعی دربارۀ فراخوانِ امام خمینی(ره) برای برپاییِ حکومتِ اسلامی را محال یافتند؛ چون این امر با سنّتِ غربیِ انقلابهای دینزُدا در کلّ تاریخِ تجدُّد مغایر بود؛ بنابراین، نخبگانِ سیاسیِ ایالاتِ متحده برای برخورد با این رویدادِ باورنکردنی، آماده نبودند. مقاماتِ امریکایی نتوانستند این اقتدارِ انقلابیِ جدید را که از مساجد برمیخاست، به خوبی درک کنند.[16]
برایناساس، اکنون تقابلِ ما با غربِ متجدِّد، از سنخِ صفآراییِ «انبیاء و اولیای الهی» در برابرِ «طاغوتها» و «فرعونها» است. صفبندیِ امروز، همان صفبندیِ دیروز است و تاریخ، تکرار شده است:
دو عَلَم برساخت اسپید و سیاه
آن یکی آدم، دگر ابلیسِ راه
در میانِ آن دو لشکرگاه زَفت
چالش و پیکار، آنچه رفت، رفت[17]
دریکسو، «ایمان» و «توحید» و «معنویّت» و «اخلاق» است، و درسویدیگر، «کفر» و «شرک» و «مادّیّات» و و «رذالت». این نزاع و کشمکش، نبردِ میانِ «عقل» و «نفس» است. انقلابِ اسلامی، پرچمدارِ «جبهۀ الهی و رحمانی» است و امریکا، پرچمدارِ «جبهۀ شیطانی و حیوانی». اینکه امام خمینی، امریکا را «شیطانِ بزرگ» نامید، ناشی از شناختِ ایشان از ذات و ماهیّتِ آن بود؛ ایشان میدانست که امروز این امریکاست که مظهرِ کاملِ «استکبار» و «ضلالت» و «فساد» است.
تماسِ فرهنگیِ ما با تجدُّد؛ نقطۀ شکلگیریِ دو راهیِ تعیینکننده
تماسِ فرهنگی و فکریِ ما با تجدُّد، نقطۀ آغازِ شکلگیریِ دو راهیِ ناصواب، امّا تعیینکنندهای بود که تمامِ مناسبات و تحوّلاتِ معرفتیِ ما را در طولِ سدۀ گذشته، در خویش منحصر ساخت و موجبِ تضییعِ بخشِ عمدهای از ظرفیّتها و بضاعتهای اجتماعی گردید؛ دو راهیِ «جمود و تحجّر» و «خودباختگی و تقلید». بهاینترتیب، نیروهای معرفتی و فکریِ ما، به دو جبهه و جریانِ تاریخی تقسیم شدند که یکی در گذشته، متوقف مانده بود و اندیشهورزی و خلّاقیّت را نفی و انکار میکرد، و دیگری، مرعوبانه و ذلیلانه، چشمِ گدایی به غرب داشت و خوشهچینی از متفکّرانِ غربی را فضیلت و مایۀ تفاخر میانگاشت. یکی از اضلاعِ تجربۀ تلخِ غربزدگی در ایرانِ معاصر، شکلگیریِ موجِ «ترجمهزدگی» است که از دورۀ مشروطیّت بهاینسو پدید آمد و بهتدریج، رایج گشت. روشنفکرانِ ایرانی، بهخود اجازه ندادند تا با عقلِ مستقل و انتقادی، افکار و اندیشههای غربی را فهم و گزینش کنند، بلکه در چارچوبِ رویکریِ «منفعلانه» و «مرعوبانه»، رسالتِ تاریخی و معرفتیِ خویش را در «ترجمه» خلاصه کردند. حالآنکه تفکّری که به «نیندیشیدن» و «دنبالهروی و تقلیدِ فکری» حُکم کند و «استقلالنظر» و «اعتمادبهنفسِ معرفتی» را از انسان بزداید، بهقطع، تفکّری مبتذل بلکه مضر و مخرّب است و جامعه را بهسوی عقبماندگی و ذلّت سوق میدهد.
هرچند در میانۀ این دو جبهه و جریان، اندک نیروهایی حضور و فعّالیّت داشتند که نه متجمِّد بودند و نه متجدِّد، امّا این نیروها، هیچگاه به یک جبهه و جریان تبدیل نشدند و نتوانستند پهنهای کلان و فراخ از مواجهاتِ معرفتی را بهخود اختصاص دهند. با وقوعِ انقلابِ اسلامی، زمینه برای شکلگیریِ چنین روندی فراهم گردید و گامهایی نیز دراینراستا برداشته شد، امّا بااینحال، نیروهای سازمانیافته و متراکمِ دو جریانِ یاد شده، هرچه که در توان داشتند بهکار گرفتند تا از جوشش و شکوفاییِ ساختاریِ نیروهای مُجدِّد، جلوگیری کنند. با وجودِ چنین سنگاندازیها و کارشکنیهایی، امروز نیروهای مُجدِّد به جبهه و جریانی اصلی و عمده تبدیل شدهاند.
توجه به سطوحِ واقعیّتهای فرهنگی در تحلیلِ وضعِ فرهنگی
در مقام تحلیلِ وضعِ فرهنگی، نباید «گوناگونی» و «تکثّرِ» واقعیّتهای فرهنگی را نادیده گرفت، بلکه باید در پیِ تفکیک و طبقهبندیِ واقعیّتهای فرهنگی بود و در درونِ چارچوبِ چنین تمایز و تجزیهای، «سطوحِ تحلیلی» را مشخص کرد؛ از قبیلِ سطحِ کارگزارانِ فرهنگیِ رسمی (سیاستگزاران و مجریانِ حاکمیّتی)، سطحِ کارگزارانِ فرهنگیِ غیررسمی (فعّالانِ فرهنگیِ خوجودش)، و سطحِ اجتماعی (تودههای مردم). سطحِ کارگزارانِ فرهنگیِ رسمی، ناظر به «حاکمیّتِ سیاسی» است و اندیشهها و اعمالِ آن را مطالعه میکند و دربارۀ آن، به داوری میپردازد. این امر، بهخصوص هنگامی برجستگی و نمودِ بیشتری مییابد که به تکالیف و وظایفِ بسیار مهم دولتِ اسلامی نسبت به جهانِ فرهنگی، نظر افکنیم و تفاوتهای آن را در مقایسه با دولتهای سکولار که مدافعِ بیطرفیِ فرهنگی و ارزشی هستند، لحاظ کنیم. در این لایه، «ولنگاریِ فرهنگی» رواج یافته است؛ بهاینمعنیکه دولت، اعتنایی به «عرضه و تقاضای فرهنگی» نمیکند و «ساختهها و کالاهای فرهنگی»، بیحسابوکتاب و بیرون از سیطرۀ عقلانیّتِ فرهنگیِ برخاسته از آرمانها و ارزشهای انقلاب، در عالَمِ فرهنگیمان غوطهور هستند. پس گَزند و آفتِ اساسی در این سطح، فقدانِ هدایتگریِ فرهنگی و بهبیاندیگر، احساسمسئولیّتِ اندک و رقیقِ نهادهای فرهنگیِ رسمی، نسبت به آنچهکه در جهان ِ فرهنگی مبادله میشود، است. سطحِ کارگزارانِ فرهنگیِ غیررسمی که بینابینِ دو سطحِ دیگر قرار دارد و عرصۀ عمومی را شکل میدهد و مشتمل بر «عاملانِ فرهنگیِ غیررسمی و مستقل» در حوزههای مختلف است. بخشهایی از کالاها و ساختههای فرهنگی، حاصلِ فعّالیّتهای اینان است و «تولیدِ فرهنگی» از سوی آنان انجام میشود. دراینباره، باید «گروههای فرهنگیِ خودجوش و انقلابی» را که در آنها، «جوانانِ مؤمن و انقلابی»، به فعّالیّتِ فرهنگی میپردازند و میکوشند ارزشهای اسلامی و انقلابی را در جامعه، درونی و نهادینه سازند، تحسین کرد. سطحِ اجتماعی نیز ناظر به وضعِ فرهنگیِ عامّۀ مردم است که اغلب، مصرفکنندۀ ساختههای فرهنگی هستند، و هنگامیکه سخن از وضعِ جهانِ فرهنگی گفته میشود، بیشتر بدینصورت است که وضع و حالِ این سطح - یعنی ارزشهای ذهنی و عینیِ عامّۀ مردم - اراده میشود.
خوشبختانه با وجودِ همۀ کاستیها و لغزشهایی که وجود دارد، باید به ارتقاء و تعمیقِ دیانتِ عمومی در دورۀ تاریخیِ پسازانقلاب حکم کرد و از پیشرفتِ فرهنگی سخن گفت.
ضرورت طبقهبندیِ مسئلههای فرهنگی در گامِ دوّمِ انقلاب
کلانمسئلههای فرهنگی را از چشماندازِ اجتماعی، میتوان بهصورتیکه در پی میآیند، طبقهبندی کرد:
الف. مسئلههای «توصیفی/ ماهیّتی»، ناظر به ماهیّت و اجزاء و عناصرِ درونیِ فرهنگِ اسلامی و مناسباتِ میانِ آنها هستند که از اینجهت که تصویری شفاف و روشن از فرهنگِ اسلامی در اختیارِ ما قرار میدهند، بر مسئلههای دیگر، تقدّمِ منطقی دارند و باید در ابتدا، به آنها پرداخت. این گروه از مسئلهها عبارتند از: مناسباتِ میانِ اسلام و فرهنگ (اسلام علاوهبر این كه یك دینِ الهی است، قادر به ایجاد و خَلقِ فرهنگ نیز است. حال مسئله این است كه فرهنگ چه تعریفی دارد و اسلام چگونه به فرهنگ تبدیل میشود و مقولهای بهعنوانِ فرهنگِ اسلامی، از چه هنگامی به وقوع پیوسته و تعینِ اجتماعی یافته است؟)؛ مقوّمات و منطقِ درونیِ فرهنگِ اسلامی (گزارههای مقوّمِ فرهنگِ اسلامی، شاملِ سهبخش هستند: «گزارههای معرفتشناختی»، «گزارههای هستیشناختی» و «گزارههای هنجارشناختی»)؛ اصالت و تشخّصِ فرهنگِ اسلامی (فرهنگِ اسلامی، دارای ماهیّتِ مستقل و ویژهای است؛ و استمرارِ یک فرهنگِ دیگر یا التقاطی از اجزاء و عناصرِ فرهنگهای دیگر نیست.).
ب. مسئلههای «کارکردی/ پیامدی»، از اثرات و ثمراتِ فرهنگِ اسلامی در زندگیِ فردی و اجتماعی سخن میگویند و نشان میدهند این فرهنگ، تا چه حدّ میتواند به نیازها و حوائجِ انسان بهطورِ کلّی، و انسانِ معاصر بهطورِ خاص، پاسخ بدهد. این گروه از مسئلهها عبارتند از: خدمات و کارکردهای فرهنگِ اسلامی (کارکردهای فردیِ فرهنگِ اسلامی عبارتند از امیدبخشی و انبساطآفرینی و مقاومتزایی در برابرِ دشواریها. درباره کارکردهای اجتماعیِ فرهنگِ اسلامی نیز باید گفت چون اولاً کیفیّتِ زندگیِ اجتماعیِ انسان - از نظرِ مطلوبیّت یا نامطلوبیّت - به رفتارهای افرادِ جامعه وابسته است؛ و ثانیاً جامعه و زندگیِ اجتماعی، بهصورتِ ذاتی در مسیرِ تکامل و تعالی قرار ندارد، بلکه باید بهسوی این مسیر، سوق داده شود، و ثالثاً لازمه مطلوب قلمداد شدنِ جامعه، حاکمیّتیافتنِ ارزشهای عالیِ انسانی از قبیلِ عدالت، پاسداشتِ حقوق، محبّت و دوستی، مسئولیّتشناسی، تقوا، عفاف، ظلمستیزی، اعتمادِ متقابلِ اجتماعی، همبستگی و ... است؛ رابعاً بدونشک، تنها تعالیم و احکامِ دین، چنین وضعِ اجتماعیِ مطلوبی را رقم میزنند)؛ فرهنگِ اسلامی و بضاعتِ تمدّنپردازیِ دینی (فرهنگِ اسلامی، خاستگاه و سرچشمۀ تمدّنِ کمنظیری بوده است، بهطوریکه مسلمانان با تکیه بر فرهنگِ قُدسی و غنیِ اسلامی، توانستند در زمانی اندک، تمدّنِ عظیمی را پدید آورند که «تمدّنِ اسلامی» خوانده شد و این تمدّن، بر تمامِ تمدّنهای دیگر، سبقت گرفت و عالَمگیر شد).
ج. مسئلههای «انتقادی/ آسیبشناسانه»، در قلمروِ نسبتِ ما با فرهنگِ اسلامی قرار میگیرند و فرهنگِ ما را از زاویۀ گسستها و شکافها با فرهنگِ اسلامی، نقّادی و آسیبشناسی میکنند. این گروه از مسئلهها عبارتند از: چالشها و نقصانهای فرهنگِ اسلامی در ساحتِ نظر و تفکّر (مسلمانان بنا به دلایل و زمینههایی، از آیینِ اسلام فاصله گرفتهاند و فرهنگِ اسلامیشان - هم در ساحتِ نظر و هم در ساحتِ عمل - دچارِ ضعفها و کاستیهایی شده است. اکنون بخشی از باورها و عقایدِ ما، منطبق بر ارزشهای اسلامی نیست، بلکه خودساخته و غیرالهی است. ازاینرو، آسیبشناسیِ فرهنگِ اسلامی و برشمرنِ خطاها و لغزشهای مسلمانان، ضروری است.)؛ چالشها و نقصانهای فرهنگِ اسلامی در ساحتِ عمل و رفتار.
[د]. مسئلههای «تجویزی/ توصیهای»، ناظر به بایدها و نبایدها هستند و به مبادیِ معرفتی و چگونگیِ ایجادِ دگرگونی در جامعه و ارزشهای اسلامی میپردازند. بنابراین، این بایدها و نباید، احکامِ دستوری و هنجاریِ اسلام را دربرنمیگیرند، بلکه معیار و منطقِ بسطِ ارزشهای اسلامی را قالبِ نظریه میگنجانند. این گروه از مسئلهها عبارتند از: فرهنگِ اسلامی و تحوّلاتِ نوبهنویِ زمانه (این اِشکال که فرهنگِ اسلامی، مقولهای ثابت و یکنواخت است، امّا زمانه، دستخوشِ تحوّلات و دگرگونیهای بیشمار و قهری است، اشکالی است که پیشِ روی فرهنگِ اسلامی و تحقّقِ اجتماعیِ آن قرار دارد. در مقابل، برخی گفتهاند تغییرِ نیازمندیهای انسان و نوشدن و کهنهشدنِ آنها، مربوط به نیازمندیهای ثانوی و فرعی است، نه همۀ انواعِ نیازمندیها. پیشرفتهای تکنولوژیک و تحوّلاتِ اجتماعی، ایجاب نمیکند که قواعدِ ارزشی، اگر مبتنی بر عدالت و حقوقِ فطری و واقعی باشند، تغییر کنند، چه رسد به قواعدِ مربوط به رابطۀ انسان با خدا یا رابطۀ انسان با طبیعت. دیگراینکه اقتضائاتِ جهانِ فرهنگیِ کنونی، اقتضائاتی دو سویه است که یک سوی آن، محصولِ پیشرفت و تعالی است و سوی دیگرِ آن، برخاسته از عقبگرد و انحطاط)؛ اسلام و نظریه نسبیتگرایی فرهنگی (آیا فرهنگِ اسلامی، حقّ است و سایرِ فرهنگها، باطل؟ آیا داوری ارزشی درباره فرهنگها، توجیهِ معقول و منطقی دارد یا فرهنگها، نسبی هستند و هیچیك نسبت به دیگری، برتری ندارند؟ باید اجزاء و عناصرِ تشکیلدهندۀ فرهنگ را تقسیم کنیم و برخی را که اعتباریِ محض هستند، نسبی دانسته، و برخی را که اگرچه اعتباریاند، امّا پشتوانۀ حقیقی دارند، مطلق و عام بدانیم)؛ اسلام و نظریه کثرتگراییِ فرهنگی (در نظریۀ کثرتگراییِ فرهنگی گفته میشود که در جامعه، باید فرهنگها و خُردهفرهنگیهای گوناگون، حضور و فعالیّت داشته باشند و هیچ فرهنگی را نباید حذف و سرکوب کرد. بهرسمیّتشناختنِ تنوّعِ بیانهای فرهنگی و کثرتگراییِ فرهنگی با اسلام، همخوان نیست؛ چراکه اسلام، قائل به فطرتمندیِ نوعِ انسان است و معتقد نیست که همۀ فرهنگها میتوانند انسان را به سعادت و کمال برسانند و استعدادهای عالی و انسانیِ او را شکوفا نمایند. بااینحال، اسلام تجویز نمیکند که تمامِ فرهنگهای غیراسلامی، از جهانِ فرهنگی حذف شوند و باید همگان، قائل و عامل به فرهنگِ اسلامی باشند)؛ روششناسی بسطِ فرهنگِ اسلامی از طریقِ لایه حاكمیتی (دولتِ اسلامی نسبت به هدایتِ فرهنگی جامعه اسلامی، تكلیف برعهده دارد. بنابراین، یكی از روشهای نشر و نهادینهسازی فرهنگِ اسلامی این است كه دولتِ اسلامی به وظایف و مسئولیتهای خود در اینباره عمل نماید. این وظایف، به دو دسته سلبی و ایجابی تقسیم میشوند. در نهایت، مسئلههای این پاره از بحث، چند نوع هستند: اثباتِ اصل و اساسِ مداخلۀ دولتِ اسلامی در فرهنگ، اثباتِ قلمرو و حدّ مداخلۀ دولتِ اسلامی در فرهنگ، اثباتِ اقسام و گونههای مداخلۀ دولتِ اسلامی در فرهنگ)؛ روششناسی بسطِ فرهنگِ اسلامی از طریقِ لایه اجتماعی (تودههای مردمِ مسلمان نیز نسبت به نشر و بسطِ فرهنگِ اسلامی، تكلیف برعهده دارند، ازجمله آموزه امربهمعروف و نهیازمنكر، چنین حاجتی را برآورده میسازد).
هـ. مسئلههای «مقایسهای/ بینافرهنگی»، نسبتِ فرهنگِ اسلامی با فرهنگهای دیگر را ارزیابی، و از چشماندازی تاریخی و کنونی، مناسبات و تعاملات را روایت میکنند. این گروه از مسئلهها عبارتند از: مناسباتِ فرهنگِ اسلامی و فرهنگِ ایرانی (برخی مدّعی هستند كه جامعه ایران، مستقل از اسلام، دارای فرهنگی دیرینه و ریشهدار است و نباید این فرهنگ را بهنفعِ فرهنگِ اسلامی، به حاشیه راند. آیا واقعیتی بهعنوانِ فرهنگِ ایرانی، وجود دارد؟ فرهنگِ ایرانی چه خصوصیاتی دارد؟ آیا این فرهنگ با فرهنگِ اسلامی، سازگار است؟)؛ مناسباتِ فرهنگِ اسلامی و فرهنگِ غربی(در جهانِ كنونی، فرهنگِ غربی، فراگیر شده و به فرهنگِ غالب و مسلّط مبدّل گردیده است. بههمینسبب، نحوه ارتباطِ میانِ فرهنگِ اسلامی و فرهنگِ غربی، یكی از مسئلههای مهم و تعیینكننده است. بر هریك از این دو فرهنگ، چه روحی حاكم است؟ آیا این دو فرهنگ، با یكدیگر سازگار هستند یا ناسازگار؟ آیا امكانِ منطقی و جوازِ شرعی گزینش از فرهنگِ غربی وجود دارد؟)؛ تهاجم به فرهنگِ اسلامی (تمدّنِ غرب و جریانِ روشنفکریِ سکولار که دنباله و عقبۀ وطنی آن بهشمار میآید، در پی تخریب و تضعیفِ فرهنگِ اسلامی هستند. این روند که در گذشته تا حدّی پنهان و نامحسوس بوده و امروز، آشکار و غیر قابل انکار است، تهاجمِ فرهنگی خوانده میشود)؛ فرهنگِ اسلامی و جهانیشدن (یكپارچگی و همگرایی در ابعادِ جهانی كه در ادبیاتِ رایج، جهانیشدن خوانده میشود، تمامِ فرهنگهای غیرغربی را با تنگنا و چالش روبرو ساخته است. ازاینرو، شناسایی و تحلیلِ تأثیراتِ موجِ جهانیشدن بر فرهنگِ اسلامی، از اهمّیتِ فراوانی برخوردار است. موجِ ارادی و هدایتشدۀ جهانیشدن که از سوی ایدئولوژی لیبرال - سرمایهداری حمایت میشود، در پیِ هضم و استحالۀ فرهنگِ اسلامی است).
سوتیتر
* تماسِ فرهنگی و فکریِ ما با تجدُّد، نقطۀ شکلگیریِ دو راهیِ ناصواب، امّا تعیینکنندهای بود که تمامِ مناسبات و تحوّلاتِ معرفتیِ ما را در طولِ سدۀ گذشته، در خویش منحصر ساخت و موجبِ تضییعِ بخشِ عمدهای از ظرفیّتها و بضاعتهای اجتماعی گردید؛ دو راهیِ «جمود و تحجّر» و «خودباختگی و تقلید». نیروهای معرفتی و فکریِ ما، به دو جبهه تاریخی تقسیم شدند که یکی در گذشته، متوقف ماند و اندیشهورزی و خلّاقیّت را نفی و انکار میکرد، و دیگری، مرعوبانه خوشهچینی از متفکّرانِ غربی را فضیلت و مایۀ تفاخر میانگاشت. هرچند در میانۀ این دو جبهه و جریان، اندک نیروهایی حضور و فعّالیّت داشتند که نه متجمِّد بودند و نه متجدِّد، امّا نتوانستند پهنهای کلان و فراخ از مواجهاتِ معرفتی را بهخود اختصاص دهند. با وقوعِ انقلابِ اسلامی، زمینه برای شکلگیریِ چنین روندی فراهم گردید.
* کلانمسئلههای فرهنگی را از چشماندازِ اجتماعی، میتوان این گونه طبقهبندی کرد: الف. مسئلههای «توصیفی/ ماهیّتی»( که ناظر به ماهیّت و اجزاء و عناصرِ درونیِ فرهنگِ اسلامی و مناسباتِ میانِ آنها هستند که بر مسئلههای دیگر، تقدّمِ منطقی دارند) ب. مسئلههای «کارکردی/ پیامدی» (که از اثرات و ثمراتِ فرهنگِ اسلامی در زندگیِ فردی و اجتماعی سخن میگویند و نشان میدهند این فرهنگ، تا چه حدّ میتواند به نیازها و حوائجِ انسان بهطورِ کلّی، و انسانِ معاصر بهطورِ خاص، پاسخ دهد.) ج. مسئلههای «انتقادی/ آسیبشناسانه» (که در قلمروِ نسبتِ ما با فرهنگِ اسلامی قرار میگیرند و فرهنگِ ما را از زاویۀ گسستها و شکافها با فرهنگِ اسلامی، نقّادی و آسیبشناسی میکنند.) د. مسئلههای «تجویزی/ توصیهای» (که ناظر به بایدها و نبایدها هستند و به مبادیِ معرفتی و چگونگیِ ایجادِ دگرگونی در جامعه و ارزشهای اسلامی میپردازند.) هـ. مسئلههای «مقایسهای/ بینافرهنگی» (که نسبتِ فرهنگِ اسلامی با فرهنگهای دیگر را ارزیابی، و از چشماندازی تاریخی و کنونی، مناسبات و تعاملات را روایت میکنند.)
پینوشتها:
[1]. مرتضی مطهری، خدا در زندگیِ انسان، ص 54-55.
[2]. همان، ص 56.
[3]. ابراهیم: 24-27.
[4]. ؛ مرتضی مطهری، خدا در زندگیِ انسان، ص 58.
[5]. همان، ص 59-60.
[6]. همان، ص 60-61.
[7]. همان، ص 61.
[8]. همان، ص 62.
[9]. همان، ص 61 و ص 63.
[10]. رضا داوریاردکانی، انقلابِ اسلامی و وضعِ کنونیِ عالَم، ص 320.
[11]. همان، ص 105.
[12]. همان، ص 170-171.
[13]. همان، ص 300.
[14]. همان، ص 304.
[15]. Gary sick, All Fall Down, pp. 164 , 219-220.
[16]. Gary sick, All Fall Down, pp. 164-166.
[17]. جلالالدّینمحمّد مولوی، مثنویِ معنوی، دفترِ ششم، بیتهای 2155-2156.